دیشب از شاپور بنیاد تو استوریم نوشتم:
دیگر
نه میگریزم
نه به فتح جهانهای متروک میروم »
از دیشب سبکم. رهام. مثل بغضی که گریه شده باشه. مثل یه چیزی که تو حلقم بوده باشه و بتونم بیارمش بیرونحالا راحت نفس میکشم. مثل زنجیری که به پام بوده و نمیتونستم راه برمحالا میدَوَم. مثل دستبندی که به دستم بوده و دستام رو به هم چسبونده بوده. حالا میرقصم
درد و جای حالت قبلی رو تن و روحم مونده اما فعلا تو حال و هوایِ لذت رهایی ام، خیلی به جایی که رو تنم گذاشته توجه نمیکنم.
و به طرز مسخرهای یعد از یک ماه امروز تونستم رو کارم تمرکز کنم، و به شکل بهتری رو خودم تمرکز کنم. انگار از ریل خارج شده بودم و حالا دوباره به خط برگشتم.
درباره این سایت